زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: همسر من خود را مرید و شاگرد مردی میداند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. مردی که استاد شوهر من شده هر هفته سکهای طلا از شوهرم میستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سالهایی را که با هم بودهایم زده است و میگوید نمیتواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود.
حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که میگویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی میافتد!
چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: ظاهرا سکههای طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافهای حقبهجانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بیخردش را گوش نمیکند!
حکیم تبسمی کرد و گفت: تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت میکرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول میفهمیدی!
موهان داس پسر یک تاجر بسیار ثروتمند بود. هنگامی که پدرش از دنیا رفت، یک جعبه آهنی برای او به یادگار گذاشت که چیز های بسیار ارزشمندی داخل آن وجود داشت. یک روز این پسر تصمیم گرفت که به شهر برود تا کار کند. بنابراین جعبه آهنی را برداشت و آن را به دوستش داد. نام دوست او راماسواک بود. او به دوستش گفت: “لطفاً این جعبه را برایم نگهدار. پدرم آن را به من داده است و من بعد از چند روز که از شهر برگردم آن را پس می گیرم. “ دوستش هم در پاسخ گفت: ” هرگز نگران نباش. من از این جعبه به شدت مراقبت می کنم. با خیال راحت به شهر برو. ” او هم با خوشحالی جعبه را به او سپرد و می دانست که جای جعبه آهنی ارزشمند کاملاً امن است.
چند روز بعد از شهر برگشت و نزد دوستش رفت و جعبه آهنی را از او درخواست کرد اما دوستش تظاهر کرد که کمی متعجب شده است و گفت: “جعبه آهنی او را مار ها خورده اند و من نتوانستم جلوی آن ها را بگیرم. ”
البته موهان متوجه شده بود که دوستش کمی حریص و طمع کار است و قصد دارد که به او دروغ بگوید و به او خیانت کند.
موهان به این فکر کرد که دوستم خیلی باهوش است؛ اما بهتر است سکوت کنم و باید راهی را پیدا کنم که جعبه را از او پس بگیرم. روز بعد موهان دوباره نزد دوستش رفت و گفت می توانی پسرت را پیش من بگذاری، زیرا کسی را می خواهم که از اموال من محافظت کند.
دوستش کمی با خود فکر کرد و پیش خودش گفت: “موهان خیلی احمق است. او می خواهد پسر من را برای نگهداری از اموالش استخدام کند. ” از این فکر خنده اش گرفت و سریعاً پذیرفت و پسرش را نزد او فرستاد.
صبح روز بعد موهان شتابان به سمت خانه دوستش رفت و گفت: “دوست عزیز اتفاق بسیار بدی افتاده، یک عقاب به سمت خانه ما آمد و پسرت را با خودش برد. ”
دوستش که به شدت نگران و عاجز شده بود؛ گفت: ” این عقاب چگونه توانست پسر من را با خودش ببرد؟” موهان پاسخ داد: “همان گونه که مار ها توانستند جعبه ی آهنی را بخورند. ”
سپس راماساواک در پاسخ گفت: “متاسفم دوستم. من متوجه اشتباهم شدم.” او از کاری که کرده بود و خیانتی که در حق دوستش مرتکب شده بود، به شدت ناراحت شد و جعبه را به دوستش برگرداند و هر دو راضی و خوشحال شدندز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
چو بردانش خویش مهرآوری
خرد را ز تو بگسلد داوری
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
معروفترین و خزترین جمله برای مخزنی :
“خیلی خستم، دنبال آرامش میگردم”